حالم خوب نیس جمله ی تکراری ای شده واسم.
یه جورایی داغونم . یه حالتی بین نا امیدی و انتظار
حال هیچی و ندارم.انگار دیگه حوصله هیچ کاری و ندارم
دیگه حوصله ندارم هی برم بیرون با دوستام.
انگیزه ای ندارم.
تا وقتی که بیرون از خونه ام و سرم گرمه و دورم از مسائل حاشیه ای و عذاب و حرف و ... حالم خوبه میخندم خوشحالم ولی وقتی برمیگردم به اینجا یا همون آدما رو حالا هر جا باشم میبینم دوباره داغون میشم
شوق و ذوق ندارم از بس که خواستم و نرسیدم
روحم و تنم خسته شدن از انتظار به ظاهر بی پایان .
ت نم نوازش و گر مای دستای مهربون امید و میخواد
میخوام وقتی میترسم برم و توی بغلش قایم شم .
میخوام برم و خودمو گم کنم توی برق چشای قشنگش که اینروزا همش غمگینن و اشک میریزن مثه چشای من
دلم خنده و خوشی میخواد.
میخوام که جفتمون و بقیه خوشحال باشیم .
دلم گرفته از آدما .آدمای زورگوی بی احساس به ظاهر منطقی .
روحم داره درد میکشه داره زجر میکشه از تنهایی از نداشتن .روحم داره یواش یواش تموم میشه انگاری.
حوصله ی مصلحتای اجباری که بقیه تشخیس میدن و ندارم.حوصله ی تیکه و نیش و کنایه رو ندارم
تحمل ناراحتی خودم و مخصوصآ امید و ندارم.
به طرز فجیعی حساس شدم .زود به هم میریزم و داغون میشم
این روزا بدجوری بی اعتماد شدم.بدجوری عصبی و بی حوصله م.
انگار آرزوهام تبدیل به رویا شدن .باور نمیکنم که یه روزی میرسه و ما به آرزومون میرسیم .
خدا انگار خوابیده ٬نمیفهمم چیکار میکنه .حوصله هم ندارم فک کنم ببینم دلیل کاراش چیه .
خدایا یا تو بیا اینجا و منو بغ ل کن و آرومم کن یا امید و بفرست . میفهمی؟
ولی انگار هیچ کدومش دیگه امکان پذیر نیس.
دیشب بعد از یه دعوای طولانی و خیلی بد که از طرف من شروع شده بود و ادامه پیدا کرده بود ٬به خاطر حرفا و کارای دور و بریامون
امید داد میزد و میگف خسته شدم.صداش که کردم گف امیدت مرد.تموم شد هیچی ازش نمونده ٬اگه تو داری زجر میکشی منم بدتر از تو میکشم٬ همش به خاطر تو و ناراحتیت عذاب وجدان دارم. از همه طرف فشار میاد بهم .خسته شدم از این زندگی .
دلم آتیش گرفت. یه دفه شکستم .حتی شاید بدتر از امید.یادم اومد این همونیه که واسش میمیرم٬ و حالا دارم سرش داد میزنم .دلم یه لحظه واسه اینکه بدوم و برم توی ب غ ل ش ضعف رفت و ...درس مثه قبلنا که هر وقت کاره بدی میکردم میگفتم امید اگه پیشت بودم میومدم توی ب غ ل ت و قایم میشدم که دعوام نکنی.
دلم یه جوری شد .پر از خشم و نفرت و ناامیدی و درموندگی.احساس بی پناهی کردم
دلم فقط یه لحظه ل م س دستای مهربونش و خواست یه لحظه نگاهش و ...
اما نبود کنارم.نبودم کنارش.
از صبح ساعت ۷ بلند شده رفته خارج از شهر که دوره ی آموزشی فلش موبایل و بگذرونه و بعدشم بره سر کار.
گناه داره .گناه داریم.
من شوهر نازمو میخوام .امیدمو .نمیتونم ببینم اینهمه غصه میخوره خسته میشه اذیت میشه و من نیستم که ...!
به خدا بدجور بیتاب و خسته و بی طاقت شدم.
رویای ما چیز محالی نیس. اما نمیدونم چرا بقیه میخوان یه کاری کنن که حالا حالا ها دور از دسترسمون باشه.
خدایا کمکمون کن...!
پ.ن:نوشتم که یادم بمونه چی بهمون داره میگذره ...! فقط واسه خودم و خودش نوشتم همین...!
پ.ن: تورو خدا کسایی که منو میشناسن و میان اینجا رو میخونن نیان هی بگن چرا و اما و اگر ...
به خدا حس و حال ندارم .
پ.ن: تو رو خدا نصیحتم نکنین.گوشم پره.بیخیال
...!
حسستون قابل درکه - تقریبا همه مردم به نوعی درگیر این چیزان .
زندگی خسته کند گر همه یکسان گذرد
رنج هم گر به تنوع رسد آسان گذرد
به امید روزهای تازه تر
:-*